شعرهای ادبی  / کلمات جدولی

شعرهای ادبی / کلمات جدولی

ادبیات ، شعر ، سرگرمی و راهنمای حل جدول
شعرهای ادبی  / کلمات جدولی

شعرهای ادبی / کلمات جدولی

ادبیات ، شعر ، سرگرمی و راهنمای حل جدول

اشعار امیرحسین پناهنده

در گوشه ای اعتکاف می کرد زمین
بر عشق خود اعتراف می کرد زمین
از لحظه ی آشنایی اش با خورشید
یک عمر فقط طواف می کرد زمین

"  امیرحسین پناهنده "

 

 

در روح تب آلود جهان می پیچد
در خواب هزار رنگ جان می پیچد
یک واژه به نام مرگ در قامت دوست
هر روز به پای این و آن می پیچد...

" امیرحسین پناهنده "

 

شب، حادثه ای که در زمان گم شده است
شب، قسمتـی از زوال مردم شـده است
از بس که به شب خیرگی عادت کردیم
بـیـداریِ در روز تـوهـم شـده اسـت...!

 

" امیرحسین پناهنده "

معینی کرمانشاهی : بیان نامرادیهاست اینهایی که من گویم

معینی کرمانشاهی :

بیان نامرادیهاست اینهایی که من گویم
همان بهتر به هر جمعی رسم کمتر سخن گویم

شب وروزم بسوز وساز بی امان طی شد
گهی از ساختن نالم گهی از سوختن گویم

خدا را مهلتی ای باغبان تا زین قفس گاهی
برون آرم سر وحالی به مرغان چمن گویم

مرا در بیستون بر خاک بسپارید تا شبها
غم بی همزبانی را برای کوهکن گویم

بگویم عاشقم ، بی همدمم ، دیوانه ام ، مستم
نمی دانم کدامین حال و درد خویشتن گویم

از آن گمگشته ی من هم ، نشانی آور ای قاصد
که چون یعقوب نابینا سخن با پیرهن گویم

تو می آیی ببالینم ، ولی آندم که در خاکم
خوش آمد گویمت اما ، در آغوش کفن گویم

حسین منزوی : تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم

حسین منزوی :

تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم

آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم

با آسمان مفاخره کردیم تاسحر

او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم

او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید

من برق چشم ملتهب‌ات را رقم زدم

تا کور سوی اخترکان بشکند همه

از نام تو به بام افق‌ها، علم زدم

با وامی از نگاه تو خورشیدهای شب

نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم

هر نامه را به نام و به عنوان هرکه بود

تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم

تا عشق چون نسیم به خاکسترم وزد

شک از تو وام کردم و در باورم زدم

از شادی ام مپرس که من نیز در ازل

همراه خواجه قرعه قسمت به غم زدم

غزلی از حسین منزوی

حسین منزوی / زان چشم سیه گوشه‌ی چشمی دگرم کن

زان چشم سیه گوشه‌ی چشمی دگرم کن
بیخودتر از اینم کن و از خود به درم کن

یک جرعه چشاندی به من از عشقت و مستم
یک جرعه‌ی دیگر بچشان، مست‌ترم کن

شوق سفرم هست در اقصای وجودت
لب تر کن و یک بوسه جواز سفرم کن

دارم سر پرواز در آفاق تو، ای یار
یاری کن و آن وسوسه را بال و پرم کن

عاری ز هنر نیستم اما تو عبوری
از صافی عشقم ده و عین هنرم کن

صد دانه به دل دارم و یک گل به سرم نیست
باران من خاک شو و بارورم کن

افیون زده‌ی رنجم و تلخ است مذاقم
با بوسه‌ای از آن لب شیرین شکرم کن

پرهیز به دور افکن و سد بشکن و آن گاه
تا لذت آغوش بدانی، خبرم کن

شرح من و او را ببر از خاطر و در بر
بفشارم و در واژه‌ی تو، مختصرم کن

حسین_منزوی

حسین منزوی : خوش نیست ابتدای سخن با شکایتی

حسین منزوی :

خوش نیست ابتدای سخن با شکایتی
وقتی شکایت از تو ندارد نهایتی

من از کدام بند حکایت کنم چو نی ؟
وقتی تو بند بند کتاب شکایتی

گم تر شود قدم به قدم ، راه مقصدم
ای کوکب امید ! خدا را ، هدایتی

می سوزد از تموز زمان عشق ، بر سرش
نگشایی ار تو سایه ی چتر حمایتی

ای چشمت از طلوع سحر ، استعاره ای
و ابرویت از کمان افق ها ، کنایتی

از حسن تو ، بهار طرب زا ، نشانه ای
وز عشق من ، خزان غم انگیز ، آیتی

« یک قصّه بیش نیست غم عشق و »هر کسی
زین قصه می کند به زبانی ، روایتی

ور خواهی از روایت من با خبر شوی :
برق ستاره یی و شب بی نهایتی .


 حسین_منزوی